گورستان پیر
گرسنه بود
و درختان جوان کودی می جستند !
ماجرا همه این است
آری
ور نه
نوسان مردان و گاه واره ها
به جز بهانه یی
نیست.
اکنون جمجمه ات
عریان
بر آن همه تلاش و تکاپوی بی حاصل
فیلسوفانه
لبخندی می زند که تو
از وحشت مرگ
بدان تن در دادی:
به زیستن
با غلی بر پای
و غلاده ای بر گردن .
زمین
مرا و تو را و اجداد ما را به بازی گرفته است
و اکنون
به انتظار آن که جاز شاخته ی اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست .
اما من آن گاه نیز بنخواهم جنبید
حتی به گونه ی حلاجان
چرا که میان تمامی ساز ها
سرنا را بسی ناخوش می دارم .
|